نویسنده : جمعی از نویسندگان
مترجم : شادمان شکروی
تعداد صفحات : ٢٣٢
نوبت چاپ : ٣
سال نشر : ١٣٩٦
شابک : ٩٧٨٦٠٠٥٦٣٩١٣١
دسته بندي : عمومي و رمان
غروب دهکده
کازوئو ایشی گورو
زمانی بود که میتوانستم هفته های زیادی پشت سر هم در انگلستان سفر کنم و از نظر ذهنی هم مشکل خاصی نداشته باشم. زمانی که اگر هم چیزی دستم را نمیگرفت، حداقل خود سفر به هیجانم میآورد. حالا که سنم بالا رفته، خیلی زود گیج میشوم. بنابراین وقتی که درست بعد از غروب به دهکده رسیدم، نتوانستم هیچ کدام از دوستان و آشنایانم را پیدا کنم. نمیتوانستم باور کنم که در همان دهی باشم که در گذشته ای نه چندان دور، در آن زندگی کرده بودم و حالا چنین تاثیری رویم داشت.
هیچ چیزی که نشانی از آشنایی داشته باشد نبود و من همین طور قدم میزدم و دور خودم میچرخیدم. کوچه هایی که به شکل زننده ای روشن بودند و در دو طرف آنها کلبه های سنگی که وجه مشخصه آن ناحیه محسوب میشدند، قرار داشتند. کوچه ها اکثر مواقع آن قدر باریک میشد که بدون بالا بردن ساک یا آرنج ها از روی دیوارهای کج و معوج، نمیتوانستی قدمی به جلو برداری. با وجود این سعی میکردم تعادل خودم را حفظ کنم.
تلوتلوخوران در تاریکی میرفتم به امید این که زودتر به میدان دهکده برسم ــ جایی که حداقل میتوانستم راهم را پیدا کنم ــ یا این که یکی از اهالی را ببینم. وقتی بعد از مدتی صرف وقت بیهوده هیچ کدام را نتوانستم انجام بدهم، احساس خستگی کردم و تصمیم گرفتم بهترین کار ممکن را انجام دهم. یعنی این که به طور شانسی یکی از کلبه ها را انتخاب کنم، درش را بکوبم و امیدوار باشم که یک نفر تویش باشد که مرا به خاطر بیاورد و در را به رویم باز کند.
در زهوار در رفته ای توجهم را جلب کرد. سردر آن به قدری پایین بود که برای وارد شدن باید کاملاً خم میشدم. نور ضعیفی از لبه دور در بیرون میزد و من میتوانستم صدای گفتگو و خنده را بشنوم. در را محکم کوبیدم تا مطمئن بشوم که افراد درون کلبه صدای آن را میان صحبت هایشان میشنوند ولی به جای آنها یک نفر از پشت سرم گفت:
«سلام!»
برگشتم و دختر جوانی را دیدم که حدود بیست سال داشت. شلوار جین رنگ و رو رفته ای پوشیده بود و شنل پاره ای به تن داشت. در تاریکی و کمی دورتر از من ایستاده بود. گفت:
«درست از جلو من رد شدید. من شما را صدا هم زدم.»
«جدا؟ متاسفم. قصد بی ادبی نداشتم.»
«شما فلچر هستید. این طور نیست؟»
با کمی تعارف، جواب دادم:
«بله.»
«وقتی از کنار کلبه ما رد شدید، وندی شما را شناخت. خیلی هیجان زده شدیم. شما یکی از افراد همان دسته مشهور هستید، نیست؟ با دیوید مگیس و بقیه؟»
گفتم: «بله خوب. اما مگیس آن قدرها هم مهم نبود. تعجب میکنم که میان همه ما چطور او به خاطرتان مانده. خیلی ها بودند که از او مهم تر بودند.»
تعدادی از اسامی را ردیف کردم و برایم جالب بود که میدیدم سرش را طوری تکان میدهد که انگار تک تک آنها را میشناسد. گفتم:
«این ها که خیلی قبل از شما بوده اند. تعجب میکنم میبینم که انگار خیلی خوب ماجرای همه شان را میدانید.»
«بله خوب. خیلی قبل از ما بودند ولی ما در مورد دسته شما خیلی چیزها میدانیم. از پیرهایی که هم دوره شما هم بودند بیش تر. وندی فورا شما را شناخت. تازه آن هم فقط از روی عکس های تان…
بستن
*به
این نظر امتیاز دهید
*نام و نام
خانوادگی * پست
الکترونیک * متن پیام
|
صادقیه بزرگراه محمد علی جناح خیابان طاهریان
شماره تلفن ثابت: 02166417209، 02166417622
فروشگاه اینترنتی طب گستران