چشم که باز کردم همه چیز تاریک و تو هم بود. حتما جایی افتاده بودم روی زمین، چون چیزهایی تاریک از بین تاریکیهای بالای سرم میگذشتند. شاید هر کدام از آنها کسی، چیزی و اتفاقی بودند: بیخود نبود شبها آنطوری از خواب میپریدم و بیآن که بخواهم آن همه وقت زُل میزدم به روبهرویم که تاریکی بود. و فکر میکردم به چیزهایی که دور و برم با پولکهای براق روی زمین میخزیدند و تو هم میرفتند. و گاهی یکیشان که چشمهای سرخ ترسناکی داشت میایستاد و سر برمیگرداند و زُل میزد بهم. شاید به خاطر تاریک بودن و صدای نفسنفسهای آنهاست که میترسم ازشان و به خودم میگویم وقتی از خواب بلند شوم، اگر خواب بودم، همه چیز را باید برای شوکا و مریم تعریف کنم. و بگویم برایشان چه شده و چه بلایی سرم آمده و چقدر درب و داغان شدم تو این مدت. بگویم چطور جلو این همه سختی تاب آوردم و داغان نشدم که شدم. اگر یک کرگدن هم جای من بود داغان میشد، حتی بدتر از من.
نویسنده : محمدرضا کاتب
تعداد صفحات : ٢٨٨
نوبت چاپ : ٣
سال نشر : ١٣٩٤
شابک : ٩٧٨٩٦٤٩١٠١٧٣٦
دسته بندي : عمومی و رمان
بستن
*به
این نظر امتیاز دهید
*نام و نام
خانوادگی * پست
الکترونیک * متن پیام
|
صادقیه بزرگراه محمد علی جناح خیابان طاهریان
شماره تلفن ثابت: 02166417209، 02166417622
فروشگاه اینترنتی طب گستران